قرار بود از مدرسهی ما کاروانی به مناطق جنگی اعزام شود سهمیه هر کلاس، چهار نفر بود من هم دوست داشتم به این سفر بروم اما اسمم در قرعه نیفتاد. خیلی ناراحت شدم. دلم شکست شب توی خواب شهیدی را دیدم که با لباس رزم مقابلم ایستاده بود و لبخند میزد. بعد از چند لحظه به طرف آمد. چفیهاش را درآورد و روی سرم انداخت چفیه، تمام موهایم را پوشاند. بعد چنان زیر آن را گره زد که احساس خفگی کردم گفتم:«میخواهی مرا بکشی؟» خندید و گفت:«ما جان مان را فدای شما کردیم... نترس نمیمیری! چرا به زیارت ما نمیآیی؟ فهمیدم منظورش جبهههای جنوب است گفتم قرعه به نامم نخورد. گفت:«اگر دلت بخواهد میتوانم کارت را درست کنم» خوشحال شدم. نور امید در دلم زنده شد. دیدم میخواهد برود. پرسیدم:«سراغ شما را کجا بگیرم؟» پاسخ داد:«مزار شهدای هویزه که آمدی ردیف اول، قبر هشتم». فردا صبح که به مدرسه رفتم اعلام کردند برای کلاس ما یک سهمیه اضافه شده، سریع رفتم اسم نوشتم قرعه به نام من افتاد به هویزه که آمدم فوری به سراغ مزار شهداء رفتم ردیف اول را پیدا کردم شمردم تا رسیدم به قبر هشتم گفتم شاید از آن طرف که بشمارم قبر دیگری باشد اما از سمت دیگر هم هشتمین قبر بود روی سنگ آن نوشته شده بود:«شهید ملائی زمانی».
منبع: کتاب خاک و خاطره
کلمات کلیدی: