اسرار ازل
یکی از خانمها که دانشجوی پزشکی در شهر تهران بود با اصرار همکلاسیهای خود به اردوی زیارتی شهدای جنوب آمد.خودش تمایل زیادی نداشت با این که بچهها تحت تأثیر فضای مناطق عملیاتی قرار بودند اما او به همه چیز بیاعتنا بود. و این بیاعتنایی را در عمل نشان میداد بعضی از بچهها قصد داشتند، به رفتار او اعتراض کنند اما من نگذاشتم، سفر به پایان رسید. مدتها گذشت یک روز یک خانم چادری را در حیاط دانشگاه دیدم. نشناختمش خودش را معرفی کرد. همان دختری بود که در منطقه آن طور رفتار میکرد. لب به سخن گشود:«بعد از اینکه از منطقه برگشتیم تصمیم گرفتم چادر سر کنم. بعد از شهادت دائیام مادرم 6 سال به من اصرار کرد نپذیرفتم. بعد از سفر جنوب وقتی مادرم مرا با چادر دید بغلم کرد و از خوشحالی چند دقیقه فقط گریه میکرد مادرم پرسید:«آنجا چی به تو گفتندکه از حرف من بیشتر تأثیر داشت؟ اسرار ازل را نه تودانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
منبع: کتاب خاک و خاطره راوی: رضا دادپور
برنامه فرزندان شهداء
در بعد از ظهر یکی از روزهای نوروز 1380 گروهی از فرزندان شاهد دبیرستان دخترانه شهرستان ساری از استان مازندران برای بازید مناطق عملیاتی جنوب وارد منطقهی عملیاتی والفجر 8 (اروندرود) شدند و درخواست کردند که نماز جماعت مغرب و عشاء را در محمل یادمان شهدای گمنام باشند. برادران لشگر 25 کربلا درخواست آنها را پذیرفتند. بعد از اقامه نماز جماعت مغرب و عشا در حسینیه صحرایی لشگر، من طبق معمول برای عرض خیرمقدم و چند دقیقه صحبت پشت میکروفون قرار گرفتم. از همان ابتدای مراسم صدای گریه و ضجه فرزندان شهدا بلند شد و یک وضع عجیبی بوجود آمد. چند نفر به سمت اروندرود رفتند. صحبتم را قطع کردم. پزشک همراه ما که خودش هم از فرزندان شهدا بود ضمن اعتراض به من گفت اجازه بدهید من آنها را ساکت کنم گفتم بفرمایید هنوز بسم الله الرحمن الرحیم ایشان تمام نشده بود که بغضش ترکید و صدای هقهق گریهاش فضای حسینیه را پر کرد و وضع بدتر شد. خیلی نگران شدیم و با توسل به ائمه معصومین بچهها ساکت شدند ساعتی بعد هدیهی ناقابلی تقدیم آنها کردیم و آن ها منطقه را ترک کردند. در همان شب با حالتی مضطرب و نگران در این فکر بودم که چرا این طور شد. به راستی وظیفه ما موقع حضور یادگاران شهدا در مشهد شهیران چیست؟ در نهایت برای تعیین تکلیف متوسل به شهدا شدم. در همان شب شهید بزرگواری به خوابم آمد و فرمود:«هروقت فرزندان ما به اینجا آمدند شما چیزی نگویید فقط امکانات را آماده کنید و در اختیارشان بگذارید و اجازه بدهید خودشان برنامه داشته باشند. از آن روز به بعد برنامه را خود فرزندان شهید اجرا کردند
منبع: کتاب خاک و خاطره راوی: محمدامین پوررکنی
تصویر عشق
شهید حسنی از دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان بود. او توی یکی از مناطق عملیاتی فرمانده محور بود. در همان روز بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. شدت انفجار، به حدی
بود که از بدنش فقط سر و دو پا باقی ماند. بعد از جنگ توی شلمچه عکسی از بدن سوختهی او، برای مشاهده بازدیدکنندگان نصب شد بیش از چهارهزار نامه از طرف زائران شلمچه
برای آن شهید نوشته شد. دختر خانمی نوشته بود:«من یک جوان رپی هستم، اهل نماز نیستم چادر را برای اولین بار در این سفر به سر کردم... رپ بودم اما دیگر نیستم به شهیدان
قول دادم که انشاالله نمازم ترک نشود و چادرم را برندارم... منبع: کتاب خاک و خاطره
کلمات کلیدی: کشکول