سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه از آزارش ایمن باشی، به برادری با او رغبت کن [امام علی علیه السلام]
محبت

انسانها سه دسته اند

 

 

موریس مترلینگ می گوید: انسانها سه دسته اند:

عده ای چون مگس هستند.آدمهای عیب جو مثل مگسانند که فقط روی عیب و کثافتها می نشینند.

آدمهای سخت کوش و زحمت کش مثل مورچه هستندکه فقط به جمع کردن و انبار کردن می اندیشند و پردازش در کار آنها نیست.

 ولی انسانهای وارسته مثل زنبور عسل هستند که از شهد گلهای مختلف می نوشند و تبدیل به عسل مصفا می کنند و خلاقیتی در کارشان هست.

 

دائره اللطائف


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سلیمان رحیمی 86/7/29:: 1:46 عصر     |     () نظر

همسری فداکار

در جنگ تحمیلی ایران و عراق ، یکی از رزمندگان جان برکف و رشید اسلام ، در میدان نبرد با صدامیان کافر، آنچنان مجروح گردید که دو پای خود را از دست داد، او مدت طولانی در بیمارستان بستری بود، کم کم پدر و مادرش مطلع شدند، به بیمارستان برای عیادت او آمدند، آن رزمنده ، همسر نیز داشت ، ولی هنوز جریان را به او اطلاع نداده بودند، او و پدر و مادرش ، فکر می کردند که شاید همسر از موضوع قطع پاهای شوهرش آگاه شود، و ناراحت گردد و بنای ناسازگاری بگذارد. مدت ها گذشت سرانجام به همسر آن رزمنده جانباز خبر دادند که شوهرت در جبهه مجروح شده و در فلان بیمارستان است . این بانو همراه بعضی از بستگان برای عیادت ، به بیمارستان روانه شده ، وقتی که در کنار تخت ، با شوهرش احوالپرسی کرد، شوهر رزمنده اش پس از گفتاری ملافه را کنار زد و گفت : دو پایم قطع شده است ، حالا شما نظرتان هر چه هست آزادی. همسر آن رزمنده ، نه تنها از این پیش آمد احساس حقارت نکرد، بلکه با کمال سربلندی ، قهرمانانه گفت : هیچ اشکال ندارد، در راه خدا بوده است ، تا امروز تو کار کردی و ما خوردیم ، و از امروز به بعد من کار می کنم و با هم می خوریم ، هیچ ناراحت مباش . هزاران درود بر این بانوی رشید و با شهامت ، و هزاران رحمت بر آن شیر مادری که چنین فرزندی پروراند، و بر آن مکتبی که چنین شاگردی به جامعه تحویل داد.

داستان دوستان/محمدمحمدی اشتهاردی

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سلیمان رحیمی 86/7/16:: 11:17 عصر     |     () نظر

خال گردن

وقتی عازم شد، خوب نگاهش کردم و چند بار بوسیدمش، آخرین بار گفتم بگذار خال گردنت را ببوسم خندید و گفت:«این خال یک نشانی است، نگذاشتم حرفش تمام شور و گردنش را غرق بوسه کردم.
بالاخره خبر شهادتش را آوردند. برای دیدن پیکرش به رامسر رفتم. اشک امانم را بریده بود. خواستم گردن و جای خالش را ببوسم که دیدم اثری از خال باقی نمانده و اصابت گلوله گلوی نازنینش را متلاشی کرده، او در آخرین دقایق تشنه بود اما سقایی یاران خمینی را بر عهده داشت مرتضی عطشان به دیدار خدا شتافت.
   

منبع: ماهنامه سبزسرخ شماره 62 صفحه 6  

راوی: خواهر شهید مرتضی پورامامی  


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سلیمان رحیمی 86/7/16:: 6:8 عصر     |     () نظر

 

آیت الله شهید سید حسن مدرس ، در ایام جوانی که برای تحصیل علوم دینی به اصفهان آمده بود، در روزهای تعطیل هفته، به روستاهای اطراف می‌رفت و به کارگری می‌پرداخت تا هزینه زندگی خویش را فراهم کند. داستان زیر، خاطره‌ای است از زبان وی:
من برای تهیه مخارج روزانه و هزینه تحصیل، ناگزیر بودم که در ایّام تعطیلات هفته، به دهات بروم و لباس عوض کنم و مشغول کار عملگی و بنّایی گردم تا مخارج هفته بعد را فراهم کنم.
یک روز، به آبادی گز ـ از توابع اصفهان ـ رفتم. در آن‌جا، پیشکار محمد رضا خان سرهنگ ، مرا به کار گماشت و دیوار باغی را نشان داد و گفت: این دیوار را خراب کن و عصر، دو قران بگیر.
من قبول کردم و مشغول کار شدم. نزدیک ظهر، اسب سواری آمد و در کنار من ایستاد و گفت: مشدی! خدا قوّت بدهد، بقیّة دیوار را خراب نکن!
من گفتم: آقا! من شما را نمی‌شناسم، کس دیگری به من دستور داده است که این دیوار را خراب کنم، من هم باید کار خودم را انجام بدهم و بعد، کلنگ را محکمتر به دیوار کوفتم. آن مرد -که بعداً فهمیدم خود صاحب ملک بوده است- گفت: مرد حسابی! مگر حرف سرت نمی‌شود-، این باغ مال من است و می‌گویم خراب نکن!
من جواب دادم: البته ممکن است شما صاحب باغ باشید، ولی من شما را نمی‌شناسم، صاحب کار به من دستور داده است که خراب کن و خودش باید بگوید که خراب نکن، نه دیگری.
سوار خشمگین شد و گفت: قباله بنچاق از من می‌خواهی! من گفتم: کسی که ادعایی دارد، باید دلیل بیاورد و کسی که انکار می‌کند، می‌تواند قسم بخورد.
سوار، اندکی به خود فرو رفت، بعد سر بالا کرد و دوباره چشم به زمین دوخت و ناگهان شلاق به اسب زد و از آن جا دور شد و به خانه رفت. من کار خود را ادامه دادم که ناگهان دو نفر اسب سوار آمدند و مرا به خانه محمد رضا سرهنگ بردند. خان به من گفت: مرد! می‌دانی من چرا آن جا تو را در مقابل سرسختی‌ات تنبیه نکردم؟
من جواب دادم: نه!
گفت: برای این که کسی تا کنون، این چنین در برابر من ایستادگی نکرده بود. من آن لحظه، برای نخستین بار احساس کردم که وجود ضعیفی هستم. در عین حال، اندکی فکر کردم و حدس زدم تو با این منطق و صحبت، نبایست کارگر حرفه‌ای باشی. به من راست بگو تو چه کاره‌ای؟! پاسخ دادم: اسم من«میرزا حسن» و طلبه هستم و برای تهیه کمک هزینه تحصیلی به اطراف اصفهان می آیم. سپس، بسته کوچکی را که همراه داشتم، باز کردم و قبایی را که در مدرسه می‌پوشیدم و عمامه‌ای را که به سر می‌گذاشتم، نشان دادم.
مرحوم محمد رضا خان، یک نفر از منشیان خود را خواست و دستور داد حواله‌ای به یکی از بازرگانان مشهور اصفهان، به این مضمون بنویسد: «تا سید حسن در مدرسه طلبه است، ماهی سه تومان شخصاً برده و در حجره تحویل او دهید و رسید هم لازم نیست».
سپس ناهاری آوردند و خوردیم و من به اصفهان برگشتم...».

 

. «داستانهای مدرس»، غلامرضا گلی زاده، ص 35.

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سلیمان رحیمی 86/7/14:: 6:33 صبح     |     () نظر